یکی شدن مامان و بابایکی شدن مامان و بابا، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره
یسنا و آیسایسنا و آیسا، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

نی نی های دوقلوی ما

خاطره زایمان

1394/10/8 16:06
نویسنده : مامان و بابا
1,019 بازدید
اشتراک گذاری

بالاخره هفته۳۷هم پر شد و چهارشنبه که قت دکتر داشتیم فرا رسید با بابایی حاضر شدیم و رفتیم دکتر خانم دکتر همه چیز رو بررسی کرد ولی یکیتون کم تکون میخوردین حدود یکی دو حرکت کل روز و اینو خانم دکتر خودش با گوشی که ضربان قلبتونو کنترل میکرد متوجه شد و نوشت تا با سونوگرفی اورژانسی مشکل بررسی بشه حالا منو بابا دل نگرون تو کوچه ها داریم دنبال سونوگرافی میگردیم هیچ کدومشونم وقت نمیدادن و ماهم تا ساعت۸فرصت داشتیم تا جواب سونو رو به دست خانم دکتر بدیم بکذریم که پیدا نکردیم و خانم دکتر رفت و بالاخره ساعت۹شب با خزار التماس سونوگرافی پژواک وقت داد و بررسی کرد و گفت که مشکلی نیست خیالمون راحت شد وز زدم به خانم دکتر و گفتم که مشکلی نیست و از جاییکه خانم دکتر معرفی نامه داده بود برا روز شنبه۳مرداد گفت برو سونو اگه مشکلی بود برو بیمارستان بیام زایمان که خدارو شکر به خیر گذشت و سه روز یخواام  سرعتی گذشت و زندگی دونفره ی منو بابایی تموم شد روز جمعه شبش انا و اتا و خاله اومدن خونمون تا صبح۷بریم بیمارستان. بابایی ساعت۵صبح بیدار شد و رفت بیمارستان تا اتاق vip ویژه رو رزرو کنه که خدا رو شکر خالی بود منم ساعت۶ بیدار شدم دل تو دلم نبود یه حس نامعلوم و مجهولی بود از یه طرف از حاملگی سختی که داشتم از اینکه تموم میشد خوشحال بودم از جایی دلم برا تکوناتون از اینکه تو وجودمین تنگ میشد و دوست داشتم تو وجودک بمونین و از طرفی دوست داشتم هرچه زودتر بغلتون کنم و از طرفی از عمل شدیییید میترسیدم خلاصه با دریایی از فکر رفتم حمومو دوش گرفتم و غسل صبر کردم تابچه هام صبور باشن از حموم درومدم و موهامو  خشک کردم و حسابی ارایش کردم تا زیباترین مادر شم و لباسامو پوشیدم و عطر بارون کردم خودمو بعدش اتا منو از زیر قران ردم کرد و بسم الله گفتم و تا راه بیمارستان صلوات میفرستادم و ایت الکرسی میخوندم تا رسیدیم بیمارستان بابایی دوید جلومو دستمو گرفت و لبخند معناداری بهم زد رفتیم من امضا کردم فرم بیمارستان و خپشبختانه بابایی همه کاراشو کزده بود و بعد من رفتم بخش زنان اونجا لباسای مخصوصی بهم دادن تنم کردم و بعد فرستادنم یه اتاق سرم زدن بهم و گفتن منتظ باش دکترت صدات میکنه بعد نیم ساعت پرستار اومد منو برد به اتاق عنل کل راه رو با پای خودم میرفتم و برای بلر اول بود تو عمزم که مقابل اتاق عمل واستاده بودم اصلا باورم نمیشد رفتم اتاق عمل همه جا سبز بودو خنک طپری که داشتم میلرزیدم خانم دمتر اومد جلو وسلام و احوالپرسی منم تا دکترمو دیدم گریم گرفت و گفتم خیلی میترسم دلداریم داد و گفت هیچ مشکلی نیست نترس برو دراز بکش رو تخت پرستارای خیلی شاد و مهربونی بالای سرم بودن و باهام شوخی میکردن و بالاخره دکتر بیهوشی اومد و بی حسم مرد و امپول بیحسی رو بهم زد و احساس کردم پاهام دارن داغ میشن بعدش ماسک گذاشتن و تنفس دادن بهم و بقیه کارا که یه تکون زیادی بهم دادن و یه لحظه صدای گریه اتاق عمل رو پر کرد که همون لحظه تعجب کردم که به این زودی تموم شدکه با شنیدن صدای گریه عشقم ۹ماه بارداریم با تموم مشکلاش اومد جلو چشمام و ناخود اگاه اشک تو چشمام حلقه زد خیلی لحظه نابی بود اصلا نمیشه توصیفش کرد زیباترین و بهترین ثانیه ها و دقایق عمرم بود بعد یک دقیه صدای عشق دوم اتاق رو پر کرد و من فقط داشتم گریه میکردم زیباترین لحظه عمرم بود عالییییی بود و من مادر بودن رو همون لحظه باور کردم همش دوست داشتم برم پیش عشقم سجادم منتظرم بود بعد دنیا اومدنشون کارای بخیمو کردن و تا نیم ساعت فرستادنم یه اتاق دیگه بعد نیم ساعت منو بردنم بخش و سجادم واستاده بود جلوی اتاق و به محض اینکه منو دید دوید جلومو دستمو گرفت و انگار دنیارو برام دادن و حس امنیت برام تداعی شد و گرمی دستاش برام ارامش میداد و تو گرمای وجودش غرق میشدم با تموم درد و عذاب اون روز یکی از شیرین ترین رپزای زندگیم شد از خدا میخام این لحظه ناب رو قسمت همه دخترا بکنه امین.از

خدا میخوام سجادمو دخترامو تا اخر عمر برام نگه داره و شاد باهم زندگی کنیم و از خدا میخوام عمر طولانی به منو عشقم همسرم مهربونم عطا کنه تا ثمره زندگیمونو سر و سامان بدیم و شاهد موفقیاتشون تو زندگیشون باشیم .امیننننن

 

 

پسندها (1)

نظرات (0)