یکی شدن مامان و بابایکی شدن مامان و بابا، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره
یسنا و آیسایسنا و آیسا، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

نی نی های دوقلوی ما

                          نی نی های دوقــــلوی من و بابایی دوستون داریم جیگرای ما

۲۷ روزگی دخترام

سلام دوستای عزیزم خیلی ممنون بخاطر اینکه بیادمون بودین و با پیام هاتون شادمون کردین خوب خودتون بهتر میدونین نگه داری از بچه سخته چه برسه به دوتا و من اصلا وقت نمیکنم بیام متاسفانه وبلاگ بچه هارو اپ کنم و خودمم از این موضوع خیلی ناراحتم ولی سعی میکنم با کمترین و اول فرصت بیام اپ کنم و خاطرات گل هامو بنویسم دخترام الان پنج ماهه هستن و ماشالا دیگه بزرگ شدن این عکس ۲۷ روزگیشونه که میذارم اینجا مراسم سیسمونی و تولد گل ددخترام بود.  اینم نوزادیشون روزای اول تولد ...
8 دی 1394

خاطره زایمان

بالاخره هفته۳۷هم پر شد و چهارشنبه که قت دکتر داشتیم فرا رسید با بابایی حاضر شدیم و رفتیم دکتر خانم دکتر همه چیز رو بررسی کرد ولی یکیتون کم تکون میخوردین حدود یکی دو حرکت کل روز و اینو خانم دکتر خودش با گوشی که ضربان قلبتونو کنترل میکرد متوجه شد و نوشت تا با سونوگرفی اورژانسی مشکل بررسی بشه حالا منو بابا دل نگرون تو کوچه ها داریم دنبال سونوگرافی میگردیم هیچ کدومشونم وقت نمیدادن و ماهم تا ساعت۸فرصت داشتیم تا جواب سونو رو به دست خانم دکتر بدیم بکذریم که پیدا نکردیم و خانم دکتر رفت و بالاخره ساعت۹شب با خزار التماس سونوگرافی پژواک وقت داد و بررسی کرد و گفت که مشکلی نیست خیالمون راحت شد وز زدم به خانم دکتر و گفتم که مشکلی نیست و از جاییکه خانم دکت...
8 دی 1394

تولد یسنا و آیسا

گل دخترام در ۳مرداد روز شنبه ساعت ۸/۴۵ صبح آیسا و۸/۴۷صبح یسنا چشمشون رو به این دنیا گشودند خیلی لحظه قشنگی بود وقتی صدای گریشونو شنیدم انگار دنیا مال من شد نتونستم خودمو نگه دارمو منم شروع کردم به گریه کردن و اشک ذوق از چشمام سرازیر شد همش میخواستم هر چه زودتر از اتاق عمل برم بیرون و عشقم رو ببینم و دخترامونو بیارن پیشمون خیلی حس قشنگیه وقتی ببینی موجودی که ۹ماه تموم در وجودت زندگی میکنه و رشد میکنه و تو در انتظار دیدنشی یهو صدای گریش تو گوشت طنین بهترین اواز دنیا باشه و گرمی صورتش رو رو صورتت احساس کنی هر وقدر از اون لحظه ناب بگم بازم کم گفتم و تا مادر نشی نمیتونی اون لحظه رو تصور کنی حالا گل دخترامون پیشمون هستن و من هر روز شاهد بزرگ شدنشو...
24 آبان 1394

بازگشت بعد از غیبت طولانی!!!

  سلام دوستای عزیز ممنونم که با پیاماتون به فکر ما بودین واقعا خوشحالم . دوقلوهای نازنینم خدارو شکر به دنیا اومدن و ۳اذر وارد چهار ماه میشن و مامان تنبلشون الان داره وبلاگشون رو بروز میکنه ولی بعد این منظم وبلاگشونو اپ میکنم ولی واقعا اصلا وقت نمیکنم سر بزنم و جواب پیاماتونو بدم و له‌وبلاگتون سر بزنم از همتون عذر میخوام ایشالا بتونم سر موقع به همتون سر بزنم
24 آبان 1394

روز وصال نزدیک است!

سلام گل دخترای عزیزم قربونتون برم میدونم که حسابی ماشالا رشد کردین وجاتوم حسابییی تنگ شده ولی دیگه اگه خدا بخواد کمتر از ۲۴ساعت مونده تا مامانی و بابایی رو ببینین امروز که دارم این پست رو میذارم ۳۷هفته و۲روزمونه که باهمیم و مامانی خیلییییی ناراحته که حاملگیش داره تموم میشه و حرکتای شما رو بعد این تو شکمش حس نمیکنه و از طرفیم استرس فردا رو دارم که قراره برم اتاق عمل چون تا حالا اصلا نرفتم و خیلییی میترسم و امروز از صبح چند بار بیهوده گریم گرفته و بابایی هم دلداریم داده ولی این اواخر واقعا روزای خیلییی سختی رو گذروندم بی خوابی های شبانه دردهای لگن و زیر شکم و سنگینی شما دوتا وروجکا واقعا خیلی سخت گذشتن ولی خدارو شکر به هر نحوی بود به سلامتی گذ...
2 مرداد 1394

هفته۳۵

م سلام دخملای عزیزم قربونتون برم خدا رو صد هزار مرتبه شکر ۳۵هفته رو تموم کردیم و قسمت باشه دو هفته رو هم تحمل کنین تا۳۷هفته منولد شین و حسابی رشد کنین و بزرگ شین.وضعیت مانانی خیلی خیلی سخت و بد شده دیگه این اخرا واقعا خسته شدم گل دخترام هم از لحاظ روحی هم جسمی کلی خسته شدم ولی فقط به عشق شماها دارم این روزا رو تحمل میکنم تا دخترامون سالم و به موقع بدنیا بیان و خدای نکرده زایمان زودرس نداشته باشم.دیگه همه کارامون شکر خدا تموم شده اتاقتون امادست و از خریداتونم دیگه هیچی نمونده جز پرده و لوستر که ایشالا اونارم به زودی میخریم.سیسمونیتونو چیدم خیلی جینگلو نانازین به زودی ایشالا عکسشو میذارم تا براتون یادگاری بمونه.چند روز پیش رفتیم دکتر و مامان...
16 تير 1394

وارد هفته 30

سلام دخملای نانازی من الهی من دورتون بگردم به سلامتی وارد هفته 30 شدیم و البته الان 30 هفته و 5 روزمونه که با همیم به سلامتی تا هفته 38 ایشالا بتونم دووم بیاریم و شمام تو شکم مامانی خووووب رشد کنین اخه چون شما دوقلو هستین احتمال اینکه خدای نکرده زودتر بدنیا بیاین هست ولی به من قول بدین که عجله نکنین و اون تو حسابی به خودتون برسین منم به شما جیگر طلاهام قول میدم که خوب خوب استراحت کنم وخوب بخورم و مراقب خودم باشم تا به سلامتی سر موقع بدنیا بیاین تا هم خودتون راحت باشین هم من و بابایی . قربونتون برم وقتی بابایی دستش رو میذاره رو شکمم  شما زودی خودی نشون میدین و وول میخورین نمیدونین بابایی چقدرررررر از وول خوردن شما لذت میبره مخصو...
16 خرداد 1394

نصیحتی برای دخترای عزیزتر از جانم

هیچ کس مثل مادر نمی تونه راه و رسم زندگی رو به آدم نشون بده هیچ دعایی به اندازه دعای مادر نمی تونه توی زندگی آدم موثر باشه و هیچ مادری حتی بعد از مرگ نمی تونه فرزندش رو تنها بذاره   فرزندانم اکنون که این توصیه ها را برایتان می نویسم هنوز پا به این دنیا نگذاشته اید! دنیایی که فقط و فقط یک بار فرصت تجربه اش را خواهید داشت و زمانهایی خواهید داشت که به چشم بر هم زدنی می گذرند. زمان هایی که هیچ گاه دکمه ی تکرار یا برگشت نخواهند داشت. فرزندانم دنیایی که قرار است در آن قدم بگذارید پیش از همه چیز دنیای فرصت است، فرصت زندگی کردن، آموختن، بزرگ شدن، دوست داشتن و دوست داشته شدن، پرستیدن... و در این دنیا فرصت تجربه...
10 خرداد 1394

مادر شدن!

فرزندم حسی دارم عجیب: مثل حس جوجه عقاب در تلاش برای نخستین پرواز از بلندترین قله و هراس از نتوانستن و بعد شاد از پرواز و حس خوب بزرگ شدن انگار جوانه ای که در نخستین دیدار خاک را از برگهایش میتکاند حسی دارم عجیب: مثل روز نخست مدرسه، مثل زنگ تفریح، مثل نمره بیست کجا بودی؟  که اینقدر منتظزت نشستم... چقدر نگرانت بودم، دلواپس اینکه بیایی و من نباشم قلبت را تپیدم،قلبم را تپیدی و بی آنکه ببینمت آمده ای... چشم هایم نگران از فردا و من حس میکنم بزرگترین پیغام را به من داده اند و اینک در جشن نامگذاری تو نام من نیز عوض میشود... مادر و من مادر میشوم... نازنین دخترای من قربونتون برم من با وجود شما و با به دنیا اومدن شم...
3 خرداد 1394