اولین سخن
بنام خداوند بخشنده و مهربان و کریم
خدای مهربونم اول از تو ممنونم بابت اینکه منو به عشقم رسوندی و باهم ازدواج کردیم هر چند اصلا امید نداشتم ولی شد و به نحو احسنت همه مراسمامون به عالی ترین شکل ممکن برگزار شد.
با همه ی مشکلاتی که منو همسری داشتیم اوایل زندگیمون ولی خوب یا بد گذشتن و به روزای خوب تبدیل شدن.
امیدوارم تا ابد روزای خوب برا منو عشقم و نی نی هایی که تو دل من قرار دادی برامون بمونن.
پروردگارا سپاس تو را برای همه داده ها و نداده هات شکر خدای بخشنده.
از اولین روزی که با همسری اشنا شدم از همون اول از ته دلم ازت خواستم تا ابدهمسرمو برام نگه داری و به لطف تو باهم منو همسری در کنار هم پیر شیم بار پروردگارا خودت این ارزومو برام براورده کن این مهمترین ارزومه {امـــــــــــــــــــــــــــــــین}.
حالا بریم سر اصل مطلب:
نی نی های خوشگلم سلام عزیزانم هدف من از ایجاد این وبلاگ ثبت وضبط همه اتفاقاتی هست که منو شما و بابایی باهم میگذرونیم و دلم میخواد اینارو شما هم در اینده که بزرگ شدین بخونین و بدونین چیا قبلا اتفاق افتاده.
خدای خوب و مهربون شما رو بطور خیلیییی ناگهانی و غیر قابل باور تو دل من گذاشته طوری که منو باباتون اصلاااااا انتظار نی نی دار شدنو نداشتیم یعنی باورمون نمیشد که به این زودی زود ما داریم مامان و بابا میشیم چون قصدشو به این زودیا نداشتیم منو بابایی تو سال 1391/2/22 باهم عقد کردیم و سال1392/6/28 به خونه خودمون اومدیم و هم بابایی داره درس میخونه هم من و منتظر خونه پیش فروشمون بودیم تا اونجارو بفروشیم و یه خونه بزرگتری بخریم بعد اقدام به نینی بکنیم حالا حکمت خدای خوب چی بوده که شما رو به ما که بزرگـتــــــــــــــــــرین نعمت تو زندگی منو بابایی هست داد.
من حضور شما رو بعد 1 ماه فهمیدم و اولین باری که از بی بی چک استفاده کردم متوجه حضور شما نازنینا شدم ولی بازم باور نداشتم با بابایی ساعت 1 شب بود که رفتیم داروخونه هارو گشتیم و دوتای دیگه خریدیم که شاید اون اشتباه گفته باشه ولی هر دوتای بعدی هم بازم مثبت نشون دادن.اون شبو منو بابایی هردوتامونم خشکمون زده بود و اصلا باور نمیکردیم.
تا اینکه صبح زود ز زدم به مامان جون و گفتم جریان از این قراره وحاضر شو بیام دنبالت بریم ازمایش بتا.
رفتم برداشتمش و رفتیم ازمایش منم اون روز کلاس داشتم و خانوم دکتره گفت جواب ازمایش ساعت 1 ظهر حاضر میشه به مامان جون گفتم من کلاس دارم تو برو جواب ازمایشو بگیر و به من اس ام اس بزن چون تو کلاسم.
تا اینکه ساعت 1 بشه دل تو دلم نبود احساس میکردم قلبم تو دهنمه تا اینکه مامان جون جوابو داد و گفت مثبته من باز بهت زده و خشکم زد تا اینکه کلاس تموم شد و همه هم کلاسیام ریختن رو سرمو گفتن چی شده منم جریانو بهشون گفتم.تا اینکه اونقدر بامن شوخی کردن تا گریم گرفت عمه سعیده هم کلی شوخی و نیشگون که دارم عمه میشم ولی من بازم باور نمیکردم شوک خیلییییی عجیبی بود برا من و بابایی.
تا اینکه همون روز از کلاس برگشتم و رفتم سونو گرافی که دکتر گفت بله شما هفته 6 بارداریو به سرمیبرین ولی اب بچه اومده ریخته و سقط خواهد شد باز منم بهت زده که چرا اینجوری شده.
اومدم خونه و فرداش رفتیم دکتر اونم گفت باید 2 هفته صبر کنیم ببینیم چی میشه؟؟؟
همون روز با بابایی رفتیم نوبت سونوگرافیو برا دو هفته بعد گرفتیم تا اینکه رفتم سونو و اقای دکتر گفت دو تا ساک حاملگی هست یعنی نشون از دوقلویی بودن رو داره ولی تو یکی از اونا کیسه زرده همون جنین که خیلیییی کوچولو هست دیده میشه تو اون یکی واضح مطرح نیست باز منم حیرت زده از حرفای دکتر که یعنی من دو قلو باردارم؟؟؟
اومدیم خونه بابا بزرگ که روز چهارشنبه بود و ما مهمون اونا بودیم وقتی شنید دوقلو خیلییییی خوشحال شد ولی تا شنید هنوز خبری از شماها نیست بسیاااار ناراحت شد.
باز دوهفته صبر کردیمو بعدش رفتیم سونو بیمارستان بهبود که اونجا بود برای اولین بار صدای قلب جفتتون رو شنیدم ولی بابایی تو اتاق نبود با مامان جون تو اتاق بودیم از این حرف دکتر که هردوتای شما سالمین منم خوشحال شدم و اومدیم بیرون بابایی زود اومد گفت چه خبر؟
که منم خبر سالم بودن شمارو به بابایی دادم .که ازخوشحالی داشت پرواز میکرد اومدیم مامان جونو گذاشتیم خونشونو باز روز چهارشنبه بود مهمون بابابزرگینا بویم زودی بابایی ز زدو خبر سالم بودن شما رو به باباش داد که بنده خدا خیلیییییییییییییی خوشحال شد.
اون سونوگرافی اولی که رفته بودمو اونطوری گفته بود نگو شما 2 هفته ای بودین.و تازه داشتین رشد میکردین که تشخیص دکتر خدا بگم چیکارش کنه غلط بود.
و سونوی دومم چون 4 هفته ای بودین تو 4 هفته داشتین کم کم رشد میکردین برا همین صدای قلبتونو نشنیده بود تا دو هفته بعد که رفتیم سونو اونجا 6 هفته ای بودین که صدای قلبتونو خانم دکتر شنید.
حالا مامانی داره خودشو تقویت میکنه تا نی نی های خوشگلشون خیلی خوب رشد کنن و بزرگ شن سالم و لامت و تپل مپل به دنیا بیان.
در ضمن اینم بگم که بابایی نمیذاره دست به سیاه و سفید بزنم خودش ظرفارواز سر کار میاد میشوره و جارو و نظافت خونه رو خودش انجام میده و هر چیم که ما دلمون میخواد و زود زود میخره تا من بخورمو شما جینگیلیای عزیزمون خوشگل و تپل و سالم و سلامت به دنیا بیاین.
شماهم تو دل من دعا کنین خدا هم منو هم بابایی رو تا اخر جایی که خودتونم بزرگ شینو بچه دار شین براتون نگه داره.
حالا تا 1 بهمن که وقت دکتر دارم باید تا اونموقع حسابی پیشرفت کنیم.