یکی شدن مامان و بابایکی شدن مامان و بابا، تا این لحظه: 12 سال و 3 روز سن داره
یسنا و آیسایسنا و آیسا، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره

نی نی های دوقلوی ما

نصیحتی برای دخترای عزیزتر از جانم

هیچ کس مثل مادر نمی تونه راه و رسم زندگی رو به آدم نشون بده هیچ دعایی به اندازه دعای مادر نمی تونه توی زندگی آدم موثر باشه و هیچ مادری حتی بعد از مرگ نمی تونه فرزندش رو تنها بذاره   فرزندانم اکنون که این توصیه ها را برایتان می نویسم هنوز پا به این دنیا نگذاشته اید! دنیایی که فقط و فقط یک بار فرصت تجربه اش را خواهید داشت و زمانهایی خواهید داشت که به چشم بر هم زدنی می گذرند. زمان هایی که هیچ گاه دکمه ی تکرار یا برگشت نخواهند داشت. فرزندانم دنیایی که قرار است در آن قدم بگذارید پیش از همه چیز دنیای فرصت است، فرصت زندگی کردن، آموختن، بزرگ شدن، دوست داشتن و دوست داشته شدن، پرستیدن... و در این دنیا فرصت تجربه...
10 خرداد 1394

مادر شدن!

فرزندم حسی دارم عجیب: مثل حس جوجه عقاب در تلاش برای نخستین پرواز از بلندترین قله و هراس از نتوانستن و بعد شاد از پرواز و حس خوب بزرگ شدن انگار جوانه ای که در نخستین دیدار خاک را از برگهایش میتکاند حسی دارم عجیب: مثل روز نخست مدرسه، مثل زنگ تفریح، مثل نمره بیست کجا بودی؟  که اینقدر منتظزت نشستم... چقدر نگرانت بودم، دلواپس اینکه بیایی و من نباشم قلبت را تپیدم،قلبم را تپیدی و بی آنکه ببینمت آمده ای... چشم هایم نگران از فردا و من حس میکنم بزرگترین پیغام را به من داده اند و اینک در جشن نامگذاری تو نام من نیز عوض میشود... مادر و من مادر میشوم... نازنین دخترای من قربونتون برم من با وجود شما و با به دنیا اومدن شم...
3 خرداد 1394

نازنین دخملای مامانی

    سلام جیگر طلاهای نازنیم قربونتون برم دخملای نانازیم خیلی وقته که نتونستم وبلاگتون رو اپ کنم اخه این چند وقت حسابی درگیر خرید سیسمونی بودم و کلی براتون خرید کردم بالاخره تا حدودی سیسمونیتون رو به اتمام هستش دیگه چیزی نمونده  خوب بالاخره کمد و ویترینتونو سفارش دادیم تا ده روز الی دو هفته دیگه به امید خدا میارن ولی جا برا تختاتون نداشتیم و نگه داشتیم تا بریم خونه خودمون و اونموقع سفارش بدیم بیارن.نانازی های مامان هفته پیش دوشنبه وقت سونوی انومالی دوم رو داشتیم به حمدالله همه چی خوب بود و خدارو شکر خوبم رشد کردین و اونموقع هفته ۲۷بودیم و دکتر گفت تقریبا ۱۱۰۰کیلو هستین ولی چون هول بودم یادم رفت بپرسم که وزن دوتاتون باهم...
29 ارديبهشت 1394

...خداوند با حضورشما، نام مادر را بر من نهاد...

میلیون ها سال است که زن ها حامله می شوند و شکم هایشان می شود خانۀ موجودی دیگر . میلیون ها سال است که آدم های دیگر شاهد بارداری و زاییدن زنان هستند، اما هنوز هیچکس به آن عادت نکرده است؛ نه زن های حامله و نه رهگذرها، مردم دوست دارند به زن های باردار لبخند بزنند و مراقبشان باشند . انگار شکم های بزرگ و موجودات درونشان هیچ وقت عادی و تکراری نمی شوند. جداً چقدر عجیب است نفس کشیدن کسی زیر پوست تو، چقدر عجیب است تماشای تکان خوردنش و چقدر عجیب است دلبسته شدن به موجودی که ساکن دنیایی دیگر است ... یک چیزهایی هیچ وقت عادی نمی شود، بچه دار شدن مثل یک جادوست، مثل افسانه ای شیرین و عجیب و غریب که سخت می شود باورش کرد. آخر چطور می شود یک دفعه ما...
25 فروردين 1394

روز مادر

سلام  نازگلای مامان خوبین فندقای من؟ امسال قسمت شد که منم مامان شم البته کامل که مامان نشدم وقتی شما نانازیا بیاین تو بغلم کامل کامل مامان میشم و حس مادرانم زیاد میشه فداتون بشم من. این روزا خیلی شیطون بلا شدین ماشالا نمیدونم اون تو جاتون تنگه یا شما شیطون هستین کلی حرکت میکنین و مامانی رو لگد بارون میکنین نمیدونین چه حس خوبیه وقتی بدونی دوتا نینی باهم تو شکمت هستن و هر دوتاشم دارن تو دلت وول میخورن عاشق حرکتاتونم مامانی. وقتایی که ساکتین و بی حرکتین غصه میخورم و بدو بدو یه چیز شیرین میخورم تا باز حرکت کنین اخه دلم تنگ میشه برا حرکاتتون قربون اون دستاو پاهای کوشولوتون بشم من. اون روز تو تخت دراز کشیدم و بابایی رو صدا زدم ت...
24 فروردين 1394

اولین عید با نی نی ها

سلام سلام صدتا سلام به نی نی های نازم خوبین مامانی؟ الهی قربونتون برم من فداتون بشم خیلی نینی خوبی هستین شکر خدا این اولین عیدی هست که منو شماو بابایی باهم هستیم و امیدوارم سال دیگه که دیگه شما بدنیا اومدین و دیگه تو شکم مامانی نیستین سال خوبی رو منو بابایی با شما داشته باشیم تا ابد. خوب راستشو بخواین ما امسال عید جایی برا رفتن نداشتیم بیشتر بخاطر وضعیت من بود که بابایی زیاد راضی نمیشد ولی در کل بابایی رو راضی کرده بودم بریم مشهد اخه دل مامانی بدجور هوای امام رضا رو کرده ولی خوب نخواست که بریم و دیگه بحثی بین منو بابایی برا مسافرت نبود تا اینکه 5 روز مونده به عید که منم تازه از خواب پاشده بودم دیدم تلفن ز زد و منم برداشتم بابابزرگت...
15 فروردين 1394